دلنوشته هاي من براي دخترم

برگشتیم خونه

سلام عزیز مامان بعد از یه تعطیلات طولانی مدت که پنجاه روز طول کشید  برگشتیم خونه. بابایی اومد دنبالمونو برمون گردوند خونه . خیلی خوب بود و خستگیمون در رفت. کلی هم سفر رفتیم روانسر هم رفتیم. یک بار هم برای دایی امید رفتیم شهر گهواره دختر ببینیم که دختر دایی بابام بود . بد نبود لیسانس علوم تربیتی داشت و سنگین و موقر بود ولی دایی امیدت می گه زشته دوستش ندارم بعضی اوقات هم می گه نه می خوامش. یک بار هم رفتیم دولت آباد یه دختر ببینیم که باباش اعدامی بود خیلی به دلمون نشست بهش که گفتم که قصد ازدواج ندارم هرچقدر اصرار کردم راضی نشد. تو تپلی شدی و دل همه رو می بری مخصوصا بچه های داییم دوست دارن یاشار و مهتاب و دانیار  تشنه دیدنتن ز...
31 شهريور 1390
1